من آن شمعم که آتش بس‌ که آبم کرده،خاموشم(واحد)-بنی فاطمه
من آن شمعم که آتش بس‌ که آبم کرده، خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم
اگر بیمار شد کس، گل برایش می‌برند و من
به جای دسته‌گل، باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو، ای لب‌تشنه! آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است این آب بر کامم؛ نمی‌نوشم
تو را در بوریا پوشند و جسم من کفن گردد؟!
به جان مادرت! هرگز کفن بر تن نمی‌پوشم
دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سیلی پاره شد، گوشم
اگر گاهی رها می‌شد ز حبس سینه، فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت می‌کرد، خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام و خنده‌ی دشمن
من آخر کودکم، این کوه، سنگین است بر دوشم